گرچه امروز مردم نام استیو جابز را در کنار تاریخچه اپل هک شده میدانند، اما خیلیها از عظمت و آفرینشها و افکار او بیخبرند. سخنان استیو جابز این روزها نقل قول تمام محافل موفقیت فردی و مالی است. استیو جابز یک هنرمند و خالق خلاق و کمالگرا بود. سخنرانی کوتاه او در دانشگاه استنفورد، چکیدهای از تأثیر گذارترین سخنان اوست. با ما همراه باشید.
استیو جابز با این اعتقاد که مردم تا نبینند نمیدانند چه میخواهند، به جای فراهم کردن پاسخی برای نیازهای مردم، نیازها را از نو تعریف میکرد. او اپل را با سبک زندگی مردم همراه کرد و با این کار، اپل را از یک برند فناوری، به یک برند لاکشری تبدیل کرد.
آنچه اینجا دریافت میکنی
فلسفه و داستان سیب گاز زده اپل چیست؟
استیو جابز زمان زیادی از عمر را، حتی هنگام مهمانی سایر اعضا شرکت، به مدیتیشن میپرداخت. علت نامگذاری شرکت اپل و فلسفه سیب گاز زدهی آن، از حضور استیو جابز در زمان تأسیس شرکت، در یک مزرعهی سیب است. علاقهی او به آن مزرعهی سیب، سیب چیدن نبود. مراقبه و آرامش ذهنیای بود که آنجا کسب میکرد. در لوگوی ابتدایی اپل، تصویری از نیوتون و سیب روی سر او وجود دارد، اما این علت نامگذاری شرکت اپل و فلسفه سیب گاز زدهی آن نیست.
بدون مدیتیشن و یک ذهن خالی، هیچ خلقی صورت نمیگیرد (آموزش کامل مدیتیشن را اینجا تماشا کنید). استیو جابز اصرار بیش از اندازهای به مدیتیشن داشت. در هر جا که بود، فضای مخصوصی را برای خود انتخاب میکرد. حتی خانهی بدون مبلمانش هم مکانی عجیب از نظر سایرین و مملو از انرژی و آمادهی مدیتیشن برای خودش بود (در تصویر تماشا کنید). او با خالی کردن ذهن و سمت و سو دادن آن به سوی کمال، شرکت اپل را به طور مداوم به طراحیهای سادهتر نزدیک میکرد. اما سادگی دوری از پیچیدگی نیست. سادگی رفتن به عمق پیچیدگی و سر در آوردن از اسرار پیچیدگیهاست. چرا که بدون اطلاع از این اسرار، نمیتوان پیچیدگیها را باز و چیزهای بیاستفاده را کنار گذاشت.
فیلم سخنرانی استیو جابز در دانشگاه استنفورد به زبان فارسی
زمانی که استیو جابز دستور ساخت یک گوشی با تنها یک دکمه را داد، تایپ روی شیشه برای همه عجیب به نظر میرسید. نوکیا در حال فرمانروایی بود و ایدهی تایپ روی شیشه به نظر شرکتهای بزرگ احمقانه. از نظر آنها امکان نداشت مردم به جای صفحه کلید، به ضربه زدن روی شیشه عادت کنند. اما بالاخره استیو جابز، تمام کلیدهای اضافی را دور ریخت و یک صفحه نمایش بزرگ با تنها یک کلید به دست مردم داد. اندروید و گوشیهای امروزی، یک کپی کامل از آیفون هستند.
در سال ۲۰۰۵، زمانی که استیو جابز به درخواست دانشگاه استنفورد برای سخنرانی در جشن مراسم فارغالتحیلی دانشجویان پاسخ مثبت داد، در انتظار دریافت یک متن زیبا برای ایراد یک سخنرانی ماندگار بود. اما خوشبختانه این متن هرگز برای او نوشته نشد و استیو جابز در دقایق پایانی مجبور به نوشتن متن سخنرانی به تنهایی شد؛ و این اتفاق بود که این سخنرانی کوتاه را برای ما به جا گذاشت و آن را در تاریخ ماندگار کرد.
این سخنرانی دارای همان وسواسی است که او روی ذات و کل محصولات شرکت اپل داشت؛ همان امضاء معروف استیو جابز.
چکیدهای از تمام تجارب، آموختهها و سخنان استیو جابز، در سخنرانی سال ۲۰۰۵ او در دانشگاه استنفورد، نهفته است. اگر تا به امروز نشنیدهاید، افتخار میکنم که امروز این سخنرانی را با ترجمهی بنده در طرح طلایی مطالعه میکنید. و اگر این سخنان را شنیدهاید، تکرار دوبارهشان را نیز به طور قطع پیشنهاد میکنم.
استیو جابز یک الگوی بینظیر و بزرگ در تمام تاریخ است. مطالعهی داستان زندگی استیو جابز در کتاب زندگی نامهی او، نوشتهی والتر ایزاکسون، برای هر کارآفرین یکی از ضروریات است.
سخنان استیو جابز در دانشگاه استنفورد در سال ۲۰۰۵
مفتخرم که امروز، کنار شما در مراسم فارغ التحصیلی تون، از یکی از بهترین دانشگاههای دنیا، حضور دارم. من هیچ موقع از دانشگاه فارغ التحصیل نشدم. در واقع، الآن نزدیکترین موقعیت زندگی من به یک فارغالتحصیلی دانشگاهه. امروز میخوام سه قصه از زندگیم براتون بگم. چیز زیادی نیست، همش همین: فقط سه قصه.
داستان اول در مورد ارتباط یک سری نقاط بیربط توی زندگیه.
من بعد از شش ماه درس خوندن، از دانشگاه ترک تحصیل کردم، اما تا یک سال و نیم بعد از اون، مثل یک دانشجو اونجا حضور داشتم. پس چرا ترک تحصیل کردم؟
داستان زندگی استیو جابز
این موضوع، قبل از تولدم شروع شده بود. مادر بیولوژیکی من، یک فارغ التحصیل جوان مجرد بود، و تصمیم داشت منو تو فهرست پرورشگاه قرار بده. اون به شدت اعتقاد داشت که یک خونواده با تحصیلات دانشگاهی باید منو به فرزندی قبول کنه. همه چیز آماده بود که یک وکیل و همسرش منو بعد از تولد از مادرم تحویل بگیرن. اما درست بعد به دنیا اومدنم، درست لحظهی آخر، اونا گفتن که حقیقتا دوست دارن یک دختر داشته باشن.
این طور شد که پدر و مادر فعلی من که توی لیست انتظار بودن، نیمه شب یک تماس تلفنی داشتن و بهشون گفته شد: ما یک پسر بچهی غیرمنتظره داریم، اونا میخواین؟ اونام پاسخ دادن: البته!
مادر بیولوژیکی من بعدا فهمید که مادرم هرگز دانشگاه نرفته و پدرمم هیچوقت دبیرستان رو تموم نکرده. اون هرگز راضی نشد مدارک فرزند خوندگی منو امضا کنه. تا اینکه چند ماه بعد اونا قول دادن که حتما منو به دانشگاه میفرستن. این شروع این موضوع توی زندگیم بود.
هفده سال بعد، من وارد دانشگاه شدم. و ساده لوحانه دانشگاهی رو انتخاب کردم که شهریهی اون معادل دانشگاه استنفورد بود و یک عمر پس انداز پدر و مادرم، داشت به سرعت خرج دانشگاهم میشد. بعد از شش ماه، دیگه نتونستم ارزشی توی این کارم ببینم. هیچ نمیدونستم که میخوام با زندگی چکار کنم. و هیچ ایدهای نداشتم که دانشگاه میخواد چطور کمک کنه اینو بفهمم. و همینجور اونجا مونده بودم و داشتم یک عمر پس انداز پدر و مادرمو تلف میکردم.
پس تصمیم گرفتم که ترک تحصیل کنم و ایمان داشته باشم که همه چیز درست میشه. این تصمیم اون زمان خیلی وحشتناک به نظر میومد، اما الآن که به عقب نگاه میکنم میبینم که این یکی از بهترین تصمیمهای من تو کل زندگی بوده.
از لحظهای که ترک تحصیل کردم، میتونستم به جای شرکت تو دورههایی که به اونا علاقهای نداشتم، تو دورههایی شرکت کنم که واقعا دوستشون داشتم. اما همهش هم اونقدرها که فکر کنین رمانتیک نیست!
از اونجا که دیگه اتاقی نداشتم، مجبور بودم کف اتاق دوستام بخوابم. بطریهای خالی کوک رو برای پنج سنت پس میدادم تا بتونم غذا بخرم. یکشنبه شبها یازده کیلومتر به طرف شهر پیاده روی میکردم که یک بار در هفته، تو معبد هاری کریشنا، بتونم غذای خوب بخورم. عاشق غذاشون بودم.
بیشتر چیزایی که خیلی الکی به خاطر دنبال کردن حس کنجکاوی و شهود درش میافتادم، بعدها ارزش بیبهاش معلوم میشد. بذارین یک مثال بگم. کالج رید اون موقع یکی از بهترین مراکز خوشنویسی به گمونم توی کل کشور بود. تمام کارهای گرافیکی دانشگاه خیلی زیبا با دست خوشنویسی میشد، و من چون ترک تحصیل کرده بودم و نیازی نبود که به کلاسهای عمومی برم، تصمیم گرفتم سراغ کلاسهای خوشنویسی برم تا یاد بگیرم اون کارای گرافیکی رو انجام بدم.
سبک حروف سریف و سنس سریف رو یاد گرفتم. از نحوه زیاد و کم فواصل بین حروف تا هر چیزی که هنر بزرگ خوشنویسی رو تا این اندازه بزرگ کرده. اینقدر بزرگ و تاریخی و با لطافت هنریای که علم هیچوقت نمیتونه بهش برسه. و این برام محسور کننده بود.
به هیچکدوم از اینا حتی امید به هیچ کاربرد حرفهای در زندگی من نبود. اما ده سال بعد موقعی که اولین کامپیوتر مکینتاش رو طراحی میکردیم، همهی اونا به سراغم اومد. و ما تمامش رو در طراحی مک به کار بستیم. مک اولین کامپیوتر با طراحی زیبا بود. اگه من در اون دورهی کالج شرکت نمیکردم، مک هیچوقت سبکهای حروف چند گانه یا فونتهایی با فواصل متناسب رو نداشت. و از اونجا که ویندوز، یک کپی کامل از مک بود، احتمالا هیچ کامپیوتری اونا رو نداشت.
اگر ترک تحصیل نمیکردم، در این دوره شرکت نمیکردم و حالا کامپیوترها به احتمال قوی تایپوگرافی شگفت انگیز امروزشون رو نداشتن.
قطعا دیدن ارتباط این نقاط، اون موقع که در کالج بودم و به آینده چشم میدوختم، غیرممکن بود. اما وقتی جایی رسیدم که ده سال قبل رو میدیدم، ارتباطشون خیلی خیلی واضح شده بود. دوباره میگم، نمیتونید با نگاه به جلو، این نقاط رو متصل کنید. فقط با نگاه به عقب هست که میتونید ارتباطشون رو ببینید.
پس باید ایمان داشته باشید که نقاط، یه جوری در آینده به هم متصل میشن. باید به یک چیزی تو زندگی ایمان داشته باشید. یا احساس درونیتون، یا سرنوشت یا زندگی یا کارما یا هر چیز دیگه. چون که این باور که نقاط یه روز به هم متصل میشن. بهتون پشت گرمی کافی برای دنبال کردن دلتون رو میده. حتی وقتی که دلتون، از مسیر لذت و راحتی بیرون انداختهتون. تمام تغییرات، از همینجا شروع میشه.
اخراج از اپل
داستان دومم، در مورد عشق و باختنه.
من خوش شانس بودم؛ چون که خیلی زود فهمیدم چه کاری رو دوست دارم انجام بدم. وقتی بیست سالم بود، من و واز*** (استیو وازنیاک) اپل رو توی گاراژ خونهی پدر و مادرم تأسیس کردیم. ما خیلی سخت کار کردیم و ظرف مدت ده سال، اپل از یک شرکت دو نفره توی گاراژ، تبدیل شد به یک شرکت دو میلیارد دلاری با بیشتر از ۴۰۰۰ نفر کارمند.
ما تازه بهترین مخلوقمون رو به بازار عرضه کرده بودیم: مکینتاش. یک سال زودتر از موعد. و من تازه سی ساله شده بودم. و بعد، من اخراج شدم.
چطور میشه که از شرکتی که خودت تأسیس کردی اخراج بشی؟ خب، اپل در حال رشد و بود و ما مدیری رو که من فکر میکردم استعداد بالایی داره استخدام کردیم، تا شرکت رو با هم بگردونیم. یکی دو سال اول همه چیز خوب پیش میرفت. اما بعد، تصورمون از آینده با هم اختلاف پیدا کرد و بالاخره کار به مشاجره کشید. به اینجا که رسید، هیئت مدیره از اون حمایت کرد و تو سی سالگی، من اخراج شدم. خیلی هم رسمی اخراج شدم.
اونچه که کل تمرکز من در زندگی بود، از دست رفته بود و این برام ویرون کننده بود. چند ماهی واقعا نمیدونستم باید چکار کنم. احساس میکردم نسل قدیم کارآفرینها رو سرخورده کرده بودم. که وقتی توپ رو به من پاس دادن، گذاشتم از کنارم رد بشه. پیش دیوید پکارد (David Packard) و باب نویس (Robert Norton Noyce) رفتم و سعی کردم بابت این خرابکاری بزرگ، عذر خواهی کنم. یک شکست خوردهی رسمی بزرگ بودم و حتی به فرار از سیلیکون ولی (Silicon Valley) فکر میکردم.
اما، یک چیزی داشت آروم درونم طلوع میکرد. من هنوز عاشق هر اونچه بودم که انجام داده بودم. و اتفاقات اپل سر سوزنی نتونسته بود تغییری در اون حس ایجاد کنه. من پس زده شده بودم، اما همچنان عاشق بودم. پس تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم.
اون موقع نمیفهمیدم، اما بعدا معلوم شد که اخراج از اپل، بهترین چیزی که بود که هرگز ممکن بود تو زندگیم رخ بده. سنگینی موفقیت، جای خودش رو به سبکی یک شروع تازه داده بود. و منو آزاد کرد تا بتونم وارد خلاقترین دورهی زندگیم بشم. طی پنج سال بعد دو شرکت به نام نکست و پیکسار راه اندازی کردم، و عاشق زنی شدم که مقدر بود همسرم بشه.
پیکسار اولین فیلم انیمیشن تمام کامپیوتری دنیا رو به نام داستان اسباب بازی*** ساخت و حالا، موفقترین استودیوی انمیشن تو کل جهانه. تو سیر خارقالعادهی اتفاقات، شرکت اپل نکست رو خرید، من به اپل برگشتم و تکنولوژیای که در نکست به وجود آورده بودیم، تو قلب رنسانس معاصر اپل جا گرفت. من و لورن هم، یک خونوادهی شگفت انگیز داریم.
اگر من از اپل اخراج نشده بودم، کاملا اطمینان دارم که هیچکدوم از این اتفاقات رخ نمیداد. اخراج از اپل یک داروی تلخ بود، که فکر میکنم مریض کاملا بهش نیاز داشت. بعضی وقتا، زندگی میخواد با آجر تو سرتون بزنه؛ ایمانتون رو از دست ندین.
معتقدم چیزی که منو به ادامه واداشت، عشق به کاری بود که انجام میدادم. باید بفهمین که به چی عشق میورزین؟ و این در مورد کارتون هم درست مثل فرد مورد علاقهتون، صحت داره. کارتون قراره یک بخش بزرگی از زندگیتون رو پر کنه. و تنها راهی که میشه ازش راضی بود، اینه که اعتقاد داشته باشین، کاری که انجام میدین، کار بزرگیه. و تنها راه انجام یک کار بزرگ، اینه که به کارتون عشق بورزین.
اگه هنوز پیداش نکردن، همینطور دنبال بگردین. یک جا ننشینین. مثل همه چیزای دیگه که به دل مربوطه؛ اینم وقتی پیدا بشه، خودتون میفهمین. و مثل همهی روابط عاشقانهی خوب، هر چی زمان بگذره، بهتر و بهتر میشه. پس همچنان دنبال بگردین. دست برندارین.
مرگ استیو جابز
داستان سومم، در مورد مرگه.
هفده ساله که بودم، یک جایی خوندم، اگه هر روز جوری زندگی کنین که انگار آخرین روز زندگیتونه، بالاخره روزی میرسه که واقعا درست فکر میکنین. این جمله تأثیر زیادی روم گذاشت و از اون روز، الآن ۳۳ ساله که هر روز صبح که به آینه نگاه میکنم، از خودم میپرسم، اگر امروز آخرین روز زندگیم باشه، باز هم کارایی که امروز قرار انجام بدم، انجام میدم؟ و هر بار که چند روز پشت سر هم جواب نه باشه، میفهمم که باید یه چیزی رو تغییر بدم.
دونستن این که به زودی میمیرم، بزرگترین ابزاریه که برای گرفتن تصمیمات مهم زندگی، در اختیار داشتم. چون تقریبا همه چیز، تمام توقعات زیادی، غرور و ترس از شکست یا خجالت زدگی، همه در برابر رخ مرگ، نا پدید میشن و تنها اونی رو باقی میذارن که واقعا اهمیت داره.
این که همیشه به یاد بیاری بالاخره میمیری، بهترین راه برای فرار از تلهای هست که توش فکر میکنی چیزی واسه از دست دادن داری. تو همین الآن، لختِ لختی. هیچ دلیلی برای دنبال نکردن دلت، وجود خارجی نداره.
حدود یک سال پیش، دکترها تشخیص دادن که سرطان دارم. ساعت هفت و نیم صبح، یک اسکن داشتم که خیلی واضح یک تومور رو تو لوزالمعدهی من نشون میداد. من حتی نمیدونستم که لوزالمعده چی هست. دکترها به من گفتن این نوع سرطان تقریبا غیر قابل درمانه، و من نباید انتظار زندگی بیشتر از سه تا شش ماه رو داشته باشم.
دکترم بهم گفت به خونه برو و کاراتو با اولویت بندی انجام بده. که کد دکترهاس واسه گفتن: آمادهی مرگ باش. یعنی چیزایی که فکر میکردی ده سال برای گفتنشون وقت داری، سعی کن تو همین چند ماه به بچههات بگی. یعنی مطمئن شو هیچ کار ناتمومی واسه خونوادت باقی نمونده باشه تا همه چیز تا جای ممکن براشون آسون بشه. یعنی خدافظیهاتو بکن.
کل روز رو با اون تشخیص سر کردم و شب، یک نمونه برداری داشتم. طی اون، یک آندوسکوپ رو از گلوی من پایین فرستادن که از معده و رودهها گذشت و با یک سوزن که به لوزالمعدم فرو کرد، چند نمونه از تومور برداشت. من با آرام بخش خواب بودم، اما همسرم که اونجا بود، گفت وقتی دکترها سلولها رو زیر میکروسکوپ دیدن، بیاختیار شروع به گریه کردن. چون این یکی از نادرترین نمونههای قابل درمان سرطان لوزالمعده بود.
حالا با مواجهه با مرگ، میتونم با اطمینان بیشتر از زمانی که مرگ فقط یک تصور ذهنی مفید بود، اینو بهتون بگم: هیچ کس دوست نداره بمیره. حتی اونا که دوست دارن وارد بهشت بشن، نمیخوان برای رسیدن بهش، از مرگ بگذرن. اما با این حال، مرگ مقصد مشترک همهی ماست. هیچ کس تا حالا نتونسته ازش فرار کنه. و این درست چیزیه که باید باشه.
چون که مرگ به احتمال قوی، بهترین ابتکار زندگیه. اون مأمور تغییر در زندگیه. کهنهها رو کنار میزنه تا راه رو برای تازهها باز کنه. در حال حاضر تازهها شما هستین. اما یک روز، که خیلی هم از الان دور نیست، کم کم تبدیل به کهنهها میشین و کنار میرین. عذر میخوام که اینطور بیان میکنم. اما این حقیقت محضه.
زمانتون محدوده. اونو با زندگی کردن تو راه یک نفر دیگه هدر ندین. تو دام تعصباتی نیافتین که از زندگی کردن با نتیجهی افکار افراد دیگه شکل گرفته. اجازه ندین تا هیاهوی نظرات دیگران، صدای درونیتون رو خفه کنه. و مهمتر از همه، شهامت دنبال کردن دل و شهودتون رو داشته باشین. اونا یک جوری از قبل میدونن که دوست دارین به چی تبدیل بشین. به جز این، هر چیز دیگه فرعی به حساب میآد.
وقتی نوجوون بودم، یک نشریهی شگفت انگیز به اسم کاتالوگ کل زمین وجود داشت که یکی از پرطرفدارترین مجلههای نسل ما بود. این مجله مال اواخر دهه ۶۰ بود؛ وقتی که خبری از کامپیوترهای شخصی و چاپ رومیزی نبود. تمام این مجله با استفاده از ماشین تایپ و قیچی و دوربینهای پولاروید درست میشد. چیزی مثل یک گوگل چاپی، ۳۵ سال قبل از اینکه گوگل پا به دنیا بذاره. کمال گرایانه و سرشار از مفاهیم بزرگ بود.
اواسط دهه ۷۰، آخرین شمارهی کاتالوگ کل زمین منتشر شد. اون موقع، من سن الان شما بودم. پشت جلد آخرین شماره، عکسی از صبح زود، تو یک جادهی کوهستانی چاپ شده بود. از اون جادهها که اگه خیلی ماجراجو باشین، یک روز خودتونو توش در حال دست تکون دادن برا ماشینها، پیدا میکنین. زیر عکس نوشته بود:
همچنان گرسنه بمون، همچنان احمق بمون.
این پیام خداحافظی اونا به عنوان آخرین حرفشون بود. و این آرزویی هست که از اونجا به بعد، همواره برای خودم داشتم؛ و حالا که شما برای یک شروع جدید فارغ التحصیل شدین، براتون آرزو میکنم.
همچنان گرسنه بمون، همچنان احمق بمون.
از همهتون سپاسگزارم.
2 پاسخ
با خیلی حرفاش موافقم اما با بعضیاش نه. فکر به مرگ انرژی منفی داره زندگی رو خراب میکنه.
دیدگاههای استیو جابز قطعا بیش از اندازه رک و بیپرده هست و شاید برای خیلی ها منفی به حساب بیاد. اما استیو جابز از بخش مثبت اون در زندگی استفاده کرد. شاید مثبت بودن همراه با فکر مرگ برای خیلی ها کار به شدت سختی باشه.